امام حسین علیه السلام

یکی از نشانه های جهل و نادانی ، نزاع و جدال با غیر اهل فکر است

امام حسین علیه السلام

یکی از نشانه های جهل و نادانی ، نزاع و جدال با غیر اهل فکر است

در بیان ورود اهل بیت علیهماالسّلام به دارالا ماره

عبیداللّه زیاد چون از ورود اهل بیت به کوفه آگه شد، مردم کوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى (359) انجمن آکنده شد، آنگاه امر کرد تا سر حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را حاضر مجلس کنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از دیدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضیبى در دست بود که بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تیغى رقیق دانسته اند، سر آن قضیب (360) را به دندان ثنایاى جناب امام حسین علیه السّلام مى زد و مى گفت : حسین را دندانهاى نیکو بوده .... زید بن ارقم که از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده در این وقت پیرمردى گشته در مجلس آن مَیْشوم حاضر بود، چون این بدید گفت : اى پسر زیاد! قضیب خود را از این لبهاى مبارک بردار، سوگند به خداوندى که جز او خداوندى نیست که من مکرّر دیدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر این لبها که موضع قضیب خود کرده اى بوسه مى زد، این بگفت و سخت بگریست . ابن زیاد گفت : خدا چشمهاى ترا بگریاند اى دشمن خدا، آیا گریه مى کنى که خدا به ما فتح و نصرت داده است ؟ اگر نه این بود که پیر فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زایل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور کنند. زید که چنین دید از جا برخاست و به سوى منزل خویش شتافت آنگاه عیالات جناب امام حسین علیه السّلام را چو اسیران روم در مجلس آن مَیْشوم وارد کردند.
راوى گفت : که داخل آن مجلس شد جناب زینب علیهاالسّلام خواهر امام حسین علیه السّلام متنکره و پوشیده بود پست ترین جامه هاى خود را و به کنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و کنیزکان در اطرافش در آمدند و او را احاطه کردند.
ابن زیاد گفت : این زن که بود که خود را کنارى کشید؟ کسى جوابش نداد، دیگر باره پرسید پاسخ نشنید، تا مرتبه سوّم یکى از کنیزان گفت : این زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است ! ابن زیاد چون این بشنید رو به سوى او کرد و گفت : حمد خداى را که رسوا کرد شما را و کشت شما را و ظاهر گردانید دروغ شما را. جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: حمد خدا را که ما را گرامى داشت به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیغمبر خود و پاک و پاکیزه داشت ما را از هر رجسى و آلایشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گوید فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.
ابن زیاد گفت : چگونه دیدى کار خدا را با برادر و اهل بیت تو؟ جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: ندیدم از خدا جز نیکى و جمیل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند که خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حکم شهادت بر ایشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ایشان اختیار کرده بود اقدام کردند و به جانب مضجع خویش شتاب کردند ولکن زود باشد که خداوند ترا و ایشان را در مقام پرسش باز دارد و ایشان با تو احتجاج و مخاصمت کنند، آن وقت ببین غلبه از براى کیست و رستگارى کراست ، مادر تو بر تو بگرید اى پسر مرجانه .
ابن زیاد از شنیدن این کلمات در خشم شد و گویا قصد اذّیت یا قتل آن مکرمه کرد. عَمْرو بن حُرَیْث که حاضر مجلس بود اندیشه او را به قتل زینب علیهاالسّلام دریافت از در اعتذار بیرون شد که اى امیر! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نباید کرد، پس ابن زیاد گفت که خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بیت تو. جناب زینب علیهاالسّلام رقّت کرد و بگریست و گفت : بزرگ ما را کشتى و اصل و فرع ما را قطع کردى و از ریشه برکندى اگر شفاى تو در این بود پس شفا یافتى ، ابن زیادگفت : این زن سَجّاعه (361) است یعنى سخن به سجع و قافیه مى گوید. و قسم به جان خودم که پدرش نیز سَجّاع و شاعر بود. جناب زینب علیهاالسّلام جواب فرمود که مرا حالت و فرصت سجع نیست (362).
و به روایت ابن نما فرمود که من عجب دارم از کسى که شفاى او به کشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنکه مى داند که در آن جهان از وى انتقام خواهند کشید(363).
این وقت آن ملعون به جانب سیّد سجاد علیه السّلام نگریست و پرسید: این جوان کیست ؟ گفتند: على فرزند حسین است ، ابن زیاد گفت : مگر على بن الحسین نبود که خداوند او را کشت ؟! حضرت فرمود که مرا برادرى بود که او نیز على بن الحسین نام داشت لشکریان او را کشتند، ابن زیاد گفت : بلکه خدا او را کشت ، حضرت فرمود:(اَللّه یَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حینَ مَوْتِها)(364) خدا مى میراند نفوس را هنگامى که مرگ ایشان فرا رسیده . ابن زیاد در غضب شد و گفت : ترا آن جراءت است که جواب به من دهى و حرف مرا رد کنى ، بیائید او را ببرید و گردن زنید.
جناب زینب علیهاالسّلام که فرمان قتل آن حضرت را شنید سراسیمه و آشفته به آن جناب چسبید و فرمود: اى پسر زیاد! کافى است ترا این همه خون که از ما ریختى و دست به گردن حضرت سجاد علیه السّلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بکشى مرا نیز با او بکش .
ابن زیاد ساعتى به حضرت زینب و امام زین العابدین علیهماالسّلام نظر کرد و گفت : عجب است از علاقه رحم و پیوند خویشاوندى ، به خدا سوگند که من چنان یافتم که زینب از روى واقع مى گوید و دوست دارد که با او کشته شود، دست از على باز دارید که او را همان مرضش کافى است .
و به روایت سیّد بن طاوس ، حضرت سجاد علیه السّلام فرمود که اى عمّه ! خاموش باش تا من او را جواب گویم به ابن زیاد، فرمود: که مرا به کشتن مى ترسانى مگر نمى دانى که کشته شدن عادت ما است و شهادت کرامت و بزرگوارى ما است (365)!.
نقل شده که رباب دختر امرءالقیس که زوجه امام حسین علیه السّلام بود در مجلس ابن زیاد سر مطهّر را بگرفت و در بر گرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه کرد و گفت :
شعر :
واحُسَینا فَلا نَسیتُ حُسَیْنا
اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّةُ الاَدْعِیاء
غادَروهُ بِکَرْبَلاءَ صَریعا
لا سَقَى اللّهُ جانِبَىْ کَرْبلاء
حاصل مضمون آنکه : واحُسَیناه ! من فراموش نخواهم کرد حسین را و فراموش نخواهم نمود که دشمنان نیزه ها بر بدن او زدند که خطا نکرد، و فراموش نخواهم نمود که جنازه او را در کربلا روى زمین گذاشتند و دفن نکردند، و در کلمه لاسَقَى اللّهُ جانِبَى کَربلاء اشاره به عطش آن حضرت کرد و اَلحَقّ آن حضرت را فراموش نکرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.
راوى گفت : پس ابن زیاد امر کرد که حضرت على بن الحسین علیه السّلام را با اهل بیت بیرون بردند و در خانه اى که در پهلوى مسجد جامع بود جاى دادند.
جناب زینب علیهاالسّلام فرمود که به دیدن ما نیاید زنى مگر کنیزان و ممالیک ؛ چه ایشان اسیرانند و ما نیز اسیرانیم (366).
قُلْتُ وَ یُناسِبُ فی هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْکُرَ شِعْرَ اَبى قَیْسِ بْنِ الاَْسلَتِ اْلاَوْسى :
شعر :
وَیُکْرِمُها جاراتُها فَیَزُرْنَها
وَتَعْتَلُّ عَنْ اِتْیا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ
وَلَیْسَ لَها اَنْ تَسْتَهینَ بِجارَةٍ
وَلکِنَّها مِنْهُنَّ تَحْیى (367) وَ تَخْفَرُ
پس امر کرد: ابن زیاد که سر مطهّر را در کوچه هاى کوفه بگردانند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.