امام حسین علیه السلام

یکی از نشانه های جهل و نادانی ، نزاع و جدال با غیر اهل فکر است

امام حسین علیه السلام

یکی از نشانه های جهل و نادانی ، نزاع و جدال با غیر اهل فکر است

در ورود آن حضرت به مکّه و آمدن نامه هابه اهل کوفه

در سابق گذشت که خروج سیّد الشّهداء علیه السّلام از مدینه در شب یکشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود. پس بدان که آن حضرت در شب جمعه که سوم ماه شعبان بود وارد مکّه معظّمه شد و چون داخل مکّه شد به این آیه مبارکه تمثّل جست : (وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاَّءَ مَدْیَنَ قالَ عَسى رَبّى اَنْ یَهْدِیَنی سَواَّءَ السَّبیل )؛(69)
یعنى چون حضرت موسى علیه السّلام متوجّه شهر مدین شد گفت : امید است که پرودگار من هدایت کند مرا به راه راست که مرا به مقصود برساند.
واز آن سوى چون ولید بن عتبه والى مدینه بدانست که امام حسین علیه السّلام نیز به جانب مکّه شتافت کسى به طلب عبداللّه بن عمر فرستاد که حاضر شود براى یزید بیعت کند، عبداللّه در پاسخ گفت : چون دیگران تقدیم بیعت کردند من نیز متابعت خواهم کرد، چون ولید در بیعت ابن عمر نگران سود و زیانى نبود مصلحت بتوانى دید و او را به حال خود گذاشت ، عبداللّه بن عمر نیز طریق مکّه پیش داشت .
بالجمله ؛ چون اهل مکّه و جمعى که از اطراف به عمره آمده بودند خبر قدوم مسرّت لزوم حضرت حسین علیه السّلام را شنیدند، به خدمت آن جناب مبادرت نمودند و هر صبح و شام به ملازمت آن حضرت مى شتافتند و عبداللّه بن زبیر در آن وقت رحل اقامت به مکّه افکنده بود و ملازمت کعبه نموده بود و پیوسته براى فریب دادن مردم در جانب کعبه ایستاده مشغول به نماز بود و اکثر روزها بلکه در هر دو روز یک دفعه به خدمت آن حضرت مى رسید ولکن بودن آن حضرت در مکّه بر او گران مى نمود؛ زیرا مى دانست که تا آن حضرت در مکّه است کسى از اهل حجاز با او بیعت نخواهد کرد.
و چون خبر وفات معاویه به کوفه رسید و کوفیان از فوت او مطّلع شدند و خبر امتناع امام حسین علیه السّلام و ابن زبیر از بیعت یزید و رفتن ایشان به مکّه به آنها رسید شیعیان کوفه در منزل سلیمان بن صُرد خزاعى جمع شدند و حمد و ثناى الهى اداکردند و در باب فوت معاویه و بیعت یزید سخن گفتند، سلیمان گفت که اى جماعت شیعه ! همانا بدانید که معاویه ستمکاره رخت بربست و یزید شرابخواره به جاى او نشست و حضرت امام حسین علیه السّلام سر از بیعت او بر تافت و به جانب مکّه معظّمه شتافت و شما شیعیان او و از پیش شیعه پدر بزرگوار او بوده اید پس اگر مى دانید که او را یارى خواهید کرد و با دشمنان او جهاد خواهید نمود نامه به سوى او نویسید و او را طلب نمائید، و اگر ضعف و جُبْن بر شما غالب است و در یارى او سستى خواهید ورزید و آنچه شرط نیک خواهى و متابعت است به عمل نخواهید آورد او را فریب ندهید و در مهلکه اش نیفکنید. ایشان گفتند که اگر حضرت او به سوى ما بیاید همگى به دست ارادت با او بیعت خواهیم کرد، و در یارى او با دشمنانش ‍ جان فشانیها به ظهور خواهیم رسانید. پس کاغذى به اسم سلیمان بن صُرد و مُسَیّب بن نَجَبَه (70) و رفاعة بن شدّاد بجَلى (71) و حبیب بن مظاهر رحمه اللّه و سایر شیعیان به سوى او نوشتند و در آن نامه بعد از حمد و ثنا، بیان هلاکت معاویه درج کردند که یابن رسول اللّه ! ما در این وقت امام و پیشوایى نداریم به سوى ما توجّه نما و به شهر ما قدم رنجه فرما تا آنکه شاید از برکت جناب شما حقّ تعالى حقّ را بر ما ظاهر گرداند و نعمان بن بشیر حاکم کوفه در قصر الا ماره در نهایت ذلّت نشسته و خود را امیر جماعت دانسته لکن ما او را امیر نمى دانیم و به امارت نمى خوانیم و به نماز جمعه او حاضر نمى شویم و در عید با او به جهت نماز بیرون نمى رویم ، و اگر خبر به ما رسد که حضرت تو متوجّه این صوب گردیده او را از کوفه بیرون مى کنیم تا به اهل شام ملحق گردد والسلام .
پس آن نامه را با عبداللّه بن مِسْمعَ همدانى و عبداللّه بن وال به خدمت آن زبده اهلبیت عِصمت و جلال فرستادند و مبالغه کردند که ایشان آن نامه را با نهایت سرعت به خدمت آن حضرت برسانند، پس ایشان به قدم عجل و شتاب راه در نور دیدند تا دهم ماه رمضان به مکّه معظّمه رسیدند و نامه کوفیان را به خدمت آن امام معظّم رسانیدند.
مردم کوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان ، قیس بن مُسْهِر صیداوى و عبداللّه بن شدّاد و عُم ارَة بْنِ سلولى را به سوى آن حضرت فرستادند بانامه هاى بسیار که قریب به صد و پنجاه نامه باشد که هر نامه اى از آن را عظماى اهل کوفه از یک کس و دو کس و سه و چهار کس ‍ نوشته بودند، و دیگر باره صنادید کوفه بعد از دو روز هانى بن هانى سبیعى و سعیدبن عبداللّه حنفى را به خدمت آن حضرت روان داشتند با نامه اى که در آن این مضمون را نوشتند:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ؛ این عریضه اى است به خدمت حسین بن على علیه السّلام از شیعیان و فدویان آن حضرت .
امّا بعد، به زودى خود را به دوستان و هوا خواهان خود برسان که همه مردم این ولایت منتظر قدوم مسّرت لزوم تواند و به غیر تو نظر ندارند البتّه البتّه شتاب فرموده و به تعجیل تمام خود را به این مشتاقان مستهام برسان والسّلام .
پس شَبَث بن رِبعْى و حَجّارْبْنِ اَبْجَرْ و یزید بن حارث بن رُوَیْم وعُرْوة بن قیس و عمروبن حَجّاج زبیدى و محمّدبن عمروتیمى نامه اى نوشتند به این مضمون :
امّا بعد؛ صحراها سبز شده و میوها رسیده پس اگر مشیّت حضرت تو تعلّق گیرد به سوى ما بیا که لشکر بسیارى از براى یارى تو حاضرند و شب و روز به انتظار مقدم شریف تو به سر مى برند والسلام .
و پیوسته این نامه ها به آن حضرت مى رسید تا آنکه در یک روز ششصد نامه از آن بى وفایان به آن حضرت رسید و آن جناب تاءمّل مى نمود و جواب ایشان را نمى نوشت تا آنکه جمع شد نزد آن حضرت دوازده هزار نامه .(72)

در فرستادن آن حضرت سیّد جلیل مسلم بنعقیل را به جانب کوفه و فرستادن نامه اى بارسول دیگر به اشراف بصره

چون رُسُل ورَسائل کوفیان بى وفا از حّدگذشت تاآنکه دوازده هزار نامه نزد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام جمع شد لاجرم آن جناب نامه اى به این مضمون در جواب آنها نگاشت :
بسم الله الرحمن الرحیم
این نامه اى است از حسین بْن على به سوى گروه مسلمانان و مؤ منان کوفیان
اَمّا بعد؛ به درستى که هانى و سعید آخر کس بودند از فرستادگان شمابرسیدند و مکاتیب شما را برسانیدند بعداز آنکه رسولان بسیار و نامه هاى بى شمار از شماها به من رسیده بود و برمضامین همه آنها اطلاع یافتم وحاصل جمیع آنها این بود:که ماامامى نداریم به زودى به نزد مابیا شاید که حقّ تعالى ما رابه برکت تو برحقّ وهدایت مجتمع گرداند.
اینک به سوى شما فرستادم برادر وپسر عّم وثقه اهل بیت خویش مُسلم بن عقیل را پس اگر بنویسد به سوى من که مجتمع شده است راءى عُقَلاء ودانایان واشراف شما بر آنچه در نامه هادرج کرده بودید،همانا من به زودى به سوى شما خواهم آمد ان شاءاللّه ،پس قَسَم به جان خودم که امام نیست مگر آن کسى که حکم کند درمیان مردم به کتاب خدا وقیام نماید در میان مردم به عدالت وقدم از جّاده شریعت مقدّسه بیرون نگذارد ومردم را بردین حقّمستقیم دارد،والسلام .
پس مسلم بن عقیل پسر عّم خویش راکه به وفور عقل وعلم وتدبیر و صلاح و سدادو شجاعت ممتاز بود. طلبید وبراى بیعت گرفتن از اهل کوفه باقیس بن مسهر صیداوى و عمارة بن عبداللّه سلولى وعبدالرّحمن بن عبداللّه اَرْحبى متوجّه آن صوب گردانید وامر کرد اورابه تقوى وپرهیزکارى وکتمان امر خویش از مخالفان و حُسن تدبیر ولطف ومدارا وفرمود که اگر اهل کوفه بربیعت من اتفاق نمایند، حقیقت حال را براى من بنویس ،پس مسلم آن حضرت را وداع کرده ازمکّه بیرون شد.
سیّدبن طاوس و شیخ بن نما و دیگران نوشته اند که حضرت امام حسین علیه السّلام نامه نوشت به مشایخ واشراف بصره که از جمله احنف بن قیس ومنذربن جارود ویزیدبن مسعود نهشلى وقیس بن هیثم (73) بودند،بدین مضمون :
بسم اللّه ارحمن الرحیم
این نامه اى است از حسین بن على بن ابى طالب .
امّا بعد؛ همانا خداوند تبارک وتعالى محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم رابه نبوّت و رسالت بر گزید تا مردمان را بذل نصیحت فرمود و ابلاغ رسالت پروردگار خود نمود آنگاه حقّتعالى او را تکرّما به سوى خود مقبوض داشت و بعد از آن اهل بیت آن حضرت به مقام او اَحَقّ واَوْلى بودند ولکن جماعتى بر ماغلبه کردند وحقّ مارا به دست گرفتند و ما به جهت آنکه فتنه انگیخته نشود و خونها ریخته نگردد خاموش ‍ نشستیم اکنون این نامه را به سوى شما نوشتم وشما را به سوى خدا و رسول مى خوانم پس به درستى که شریعت نابود گشت وسنّت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر طرف شد،اگر اجابت کنید دعوت مرا واطاعت کنید فرمان مرا شما را از طریق ضلالت بگردانم وبه راه راست هدایت نمایم والسلام .
پس آن نامه را به مردى از موالیان خودسلیمان نام که مُکّنى به ابو رزین بود سپرد که به تعجیل تمام به صنادید بصره رساند، سلیمان چون نامه آن حضرت را به اشراف بصره رسانید از مضمون آن آگهى یافتند وشادمان شدند .
پس یزید بن مسعود نهشلى مردم بنى تمیم و جماعت بنى حنظله وگروه بنى سعد را طلب فرمود چون همگى حاضر شدند گفت : اى بنى تمیم !چگونه است مکانت و منزلت من در میان شما ؟گفتندبه به ! از براى مرتبت تو به خدا سوگند که تو پشت وپشتوان مائى وهامه فخر وشرف ومرکز عزّ وعلائى ودرشرف ومکانت بر همه پیشى گرفته اى ،یزید بن مسعود گفت : همانا من شما را انجمن ساختم تا با شما مشورتى کنم واز شما استعانتى جویم ،گفتند:ما هیچ دقیقه از نصیحت تو فرو نگذاریم وآنچه صلاح است در میان آریم اکنون هرچه خواهى بگوى تا بشنویم . گفت دانسته باشید که معاویه هلاک گشته ورشته جوربگسیخت و قواعد ظلم وستم فرو ریخت ومعاویه پیش ازآنکه بمیرد براى پسرش بیعت گرفت و چنان دانست که این کار بر یزید راست آید و بنیان خلافت او محکم گردد و هیهات از این اندیشه محال که صورت بندد جز به خواب و خیال وبا این همه یزید شرابخوار فاجر درمیان است دعوى دار خلافت وآرزومند امارت است وحال آنکه از حلیه حلم برى و از زینت علم عرى است ،سوگند به خدا که قتال با اواز جهاد با مشرکین افضل است .
هان اى جماعت !حسین بن على پسر رسول خدا است صلى اللّه علیه و آله و سلّم با شرافت اصل وحصافت عقل او را فضلى است از هندسه صفت بیرون وعلمى است از اندازه جهت افزون ، او را به خلافت سلام کنید،یعنى محکم دست بیعت با او فرادهید که با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم قرابت دارد وعاِلم به سُنَن واحکام است ،صغیر راعطوفت کند وکبیر را ملاطفت فرماید ،و چه بسیار گرامى است رعّیت را رعایت او وامّت را امامت او لاجرم خداوند اورا بر خلق حجّت فرستاد وموعظت او را ابلاغ داد.
هان اى مردم ! ملاحظه کنید تا کورکورانه از نور حقّ به یک سوى خیمه نزنید و خویشتن را در وادى ضلالت و باطل نیفکنید، همانا صخر بن قیس یعنى احنف در یوم جمل از رکاب امیرالمؤ منین علیه السّلام تقاعد ورزید و شما را آلایش خذلان داد، اکنون آن آلودگى را به نصرت پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بشوئید.
سوگند به خداى که هر که از نصرت آن حضرت مسامحت آغازد خداوند او را در چاه مذلّت اندازد و ذلّت او در عترت و عشیرت او به وراثت سرایت کند و اینک من زره مبارزت در بر کرده ام و جوشن مشاجرت بر خود پوشیده ام ، و بدانید آن کس که کشته نشود هم سرانجام جان دهد و آن کس که از مرگ بگریزد عاقبت به چنگ او گرفتار آید، خداوند شما را رحمت کند مرا پاسخ دهید و جواب نیکو در میان آرید. نخست بنوحنظله بانگ برداشتند و گفتند: یا ابا خالد! ما خدنگهاى کنایه توئیم و رزم آزمودگان عشیرت توئیم اگر ما از کمان گشاد دهى بر نشان زنیم و اگر بر قتال فرمائى نصرت کنیم چون به دریاى آتش زنى واپس ‍ نمانیم ، و چند که سیلاب بلا بر تو روى کند روى نگردانیم با شمشیرهاى خود به نصرت تو بپردازیم و جان و تن را در پیش تو سپر سازیم .
آنگاه بنوسعد بن یزید ندا در دادند که یا ابا خالد! ما هیچ چیز را مبغوضتر از مخالفت تو ندانیم و بیرون تو گام نزنیم ، همانا صخر بن قیس ما را به ترک قتال ماءمور ساخت و هنر ما در ما مستور ماند، اکنون ما را لحظه اى مهلت ده تا با یکدیگر مشاورت کنیم پس از آن صورت حال را به عرض ‍ رسانیم . از پس ایشان بنو عامر بن تمیم آغاز سخن کردند و گفتند:یا ابا خالد! ما فرزندان پدران توئیم و خویشان و هم سوگندان توئیم ، ما خشنود نگردیم از آنچه که ترا به غضب آرد و ما رحل اقامت نیفکنیم آنجا که میل تو روى به کوچ و سفر آورد دعوت ترا حاضر اجابتیم و فرمان ترا ساخته اطاعتیم .
ابو خالد گفت : اى بنو سعد! اگر گفتار شما با کردار شما راست آید خداوند همواره شما را محفوظ دارد و به نصرت خود محفوظ فرماید.
ابو خالد چون برمکنون خاطر آن جماعت اطّلاع یافت نامه اى براى جناب امام حسین علیه السّلام بدین منوال نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
امّا بعد؛ پس به تحقیق که نامه شما به من رسید و بر مضمون آن آگهى یافتم و دانستم که مرا به سوى اطاعت خود خواندى و به یارى خویش ‍ طلب فرمودى ، همانا خداوند تعالى خالى نگذارد جهان را از عالمى که کار به نیکوئى کند و دلیلى که به راه رشاد هدایت فرماید و شما حجّت خدائید بر خلق ، و امان و امانت او در روى زمین ، و شما شاخه هاى زیتونه احمدیّه اید و آن درخت را اصل رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و فرع شمائیداکنون به فال نیک به سوى ما سفر کن که من گردن بنى تمیم را در خدمت تو خاضع داشتم و چنان در طاعت و متابعت تو شایق گماشتم که شتر تشنه مرآبگاه را، و قلاّده طاعت ترا در گردن بنى سعد انداختم و گردن ایشان را براى خدمت تو نرم و ذلیل ساختم و به زلال نصیحت ساحت ایشان را که آلایش تقاعد و توانى در خدمت داشت بشستم و پاک و صافى ساختم .
چون این نامه به حضرت حسین علیه السّلام رسید فرمود: خداوند در روز دهشت ایمن دارد و در روز تشنه کامى سیراب فرماید.امّا احنف بن قیس او نیز حضرت را به این نمط نامه کرد:
(اَمّا بعد ؛ فَاصْبِرْ فَاِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَّقٌ وَ لا یَسْتَخِفَنَّکَ اَلذَّینَ لا یُوقنوُنَ)(74)
از ایراد این آیه مبارکه به کنایت اشارتى از بى وفائى اهل کوفه به عرض ‍ رسانید.امّا چون نامه امام حسین علیه السّلام به منذربن جارود رسید بترسید که مبادا این مکاتبت از مکیدتهاى عبیداللّه بن زیاد باشد و همى خواهد اندیشه هاى مردم را باز داند و هر کس را به کیفر عمل خود رساند و دختر منذر که (بحریّه ) نام داشت نیز در حباله نکاح عبیداللّه بود، لاجرم منذر آن مکتوب را با رسول آن حضرت به نزد ابن زیاد آورد و چون ابن زیاد آن مکتوب را قرائت کرد امر کرد که رسول آن حضرت را گردن زدند و بعضى گفته اند که به دارکشید.
و این رسول همان ابو رزین سلیمان مولاى آن حضرت بوده که جلالت شاءنش بسیار بلکه شیخ ما در کتاب (لؤ لؤ و مرجان ) به مراتب عدیده رتبه او را از هانى بن عروه مقدم گرفته (75) و چون ابن زیاد از قتل او بپرداخت بالاى منبر رفت و مردم بصره را به تهدید و تهویل تنبیهى بلیغ نمود و برادرش عثمان بن زیاد را جاى خود گذاشت و خود به جانب کوفه شتافت .
و بالجمله مردم بصره وقتى تجهیز لشکر کردند که در کربلا به نصرت امام حسین علیه السّلام حاضر شوند ایشان را آگهى رسید که آن حضرت را شهید کردند، لاجرم بار بگشودند و به مصیبت و سوگوارى بنشستند.(76)

درآمدن جناب مسلم به کوفه و کیفیّت بیعت مردم

در فصل سابق به شرح رفت که حصرت امام حُسین علیه السّلام جواب نامه هاى کوفیان را نوشت و مُسلم بن عقیل را فرمان داد تا به سمت کوفه سفر نماید و آن نامه را به کوفیان برساند. اکنون ، بدان که جناب مسلم حسب الا مر آن حضرت مهیّاى کوفه شد...  ادامه مطلب ...

مُتفّرق شدن کوفیان بى وَفااز دور مُسْلِم بنعَقیل رحمه اللّه

اَبُومِخْنَف از یونس بن اسحاق روایت کرده و او از عبّاس جدلى که گفت : ما چهار هزار نفر بودیم که با مسلم بن عقیل براى دفع ابن زیاد خروج کردیم هنوز به قصر الاماره نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم یعنى به این نحو مردم از دور مسلم متفرّق شدند.(80)
بالجمله ؛ مردم کوفه پیوسته از دور مسلم پراکنده مى شدند و کار به جائى رسید که زنها مى آمدند و دست فرزندان یا برادران خویش را گرفته و به خانه مى بردند، و مردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند که سر خویش گیرید و پى کار خود روید که چون فردا لشکر شام رسد ما تاب ایشان نیاوریم ، پس پیوسته مردم ، از دور مسلم پراکنده شدند تا آنکه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد، در حالتى که از آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون این نحو بى وفائى از کوفیان دید خواست از مسجد بیرون آید هنوز به باب کِنْدَه نرسیده بود که در مرافقت او زیاده از ده کس موافقت نداشت ، چون پاى از در کِنْدِه بیرون نهاد هیچ کس با او نبود و یک تنه ماند، پس آن غریب مظلوم نگاه کرد یک نفر ندید که او را به جائى دلالت کند یا او را به منزل خود برد یا او را معاونت کند اگر دشمنى قصد او نماید.
پس متحیّرانه در کوچه هاى کوفه مى گردید و نمى دانست که کجا برود تا آنکه عبور او به خانه هاى بنى بَجیلَه از جماعت کِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَه رسید و او کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود و زوجه اسید خضرمى گشته بود و از او پسرى به هم رسانیده بود، و چون پسرش به خانه نیامده بود طَوْعَه بر در خانه به انتظار او ایستاده بود، جناب مسلم چون او را دید نزدیک او تشریف برد و سلام کرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:
یا اَمَةَ اللّهِ اِسْقنی ماَّءً.
شعر :
غریب کوفه با چشم پراختر
بدان زن گفت کاى فرخنده مادر
مرا سوز عطش بربوده از تاب
رَسان بر کام خشکم قطره آب
مرا به شربت آبى سیراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشامید آنجا نشست ، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت دید آن حضرت را که در خانه او نشسته گفت : اى بنده خدا! مگر آب نیاشامیدى ؟ فرمود: بلى . گفت : بر خیز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه کلام خود را اعاده کرد همچنان مسلم خاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت : سُبْحان اللّه ، اى بنده خدا! بر خیز به سوى اهل خود برو؛ چه بودن تو در این وقت شب بر در خانه من شایسته نیست و من هم حلال نمى کنم براى تو:
شعر :
شب است و کوفه پر آشوب و تشویش
روان شو سوى آسایشگه خویش
مسلم بر خاست فرمود: یا اَمَة اللّه ! مرا در این شهر خانه و خویشى و یارى نیست غریبم و راه به جائى نمى برم آیا ممکن است به من احسان کنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شاید من بعد از این روز مکافات کنم ترا،عرضه کرد قضیّه شما چیست ؟ فرمود :من مُسلم بن عقیلم که این کوفیان مرا فریب دادند و از دیار خود آواره کردند ودست از یارى من برداشتند و مرا تنها و بى کس گذاشتند ،طوعه گفت :توئى مسلم ؟!فرمود بلى . عرض کرد:بفرما داخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نیکو براى او فرش کرد وطعام براى آن جناب حاضر کرد، مسلم میل نفرمود، آن زن مؤ منه به قیام خدمت اشتغال داشت ، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون دید مادرش به آن حجره رفت و آمد بسیار مى کند در خاطرش گذشت که مطلب تازه اى است لهذا از مادر خویش از سبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح کرد، طَوْعَه خبر آمدن مُسلم رابه او نقل کرد واو را سوگند دادکه افشاء آن راز نکند، پس بلال ساکت گردید وخوابید.
وامّا ابن زیاد لَعین چون نگریست که غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ویسکن ،سرکشى واز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعةً واحده فرونشست با خود اندیشید که مبادا مسلم با اصحاب خویش در کید وکین من مکرى نهاده باشند تامُغافِصَةً بر من بتازند وکار خود را بسازند و بیمناک بود که دَرِ دارالاماره بگشاید واز براى نماز به مسجد در آید.
لاجرم مردم خویش را فرمان داد که از بام مسجد تختهاى سقف راکنده وروشن کنند وملاحظه نمایند مبادا مسلم واصحابش در زیر سقفها وزوایاى مسجد پنهان شده باشند، آنهابه دستور العمل خویش رفتار کردند وهرچه کاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زیاد را خبر دادند که مردم متفرّق شده اند و کسى در مسجد نیست ، پس آن لعین امر کردکه باب سدّه را مفتوح کردند و خود با اصحاب خویش داخل مسجد شد و منادى او در کوفه ندا کرد که هر که از بزرگان و رؤ ساء کوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است .پس در اندک وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمد و ثنا گفت : همانا دیدید اى مردم که ابن عقیل سفیه جاهل چه مایه خلاف و شقاق انگیخت ، اکنون گریخته است پس هر کسى که مسلم در خانه او پیدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر که او را به نزد ما آورد بهاى دیت مسلم را به او خواهم داد و ایشان را تهدید و تخویف نمود.
پس از آن رو کرد به حُصَیْن بن تَمیم وگفت .اى حُصَیْن ! مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچه هاى کوفه را محافظت نکنى و مسلم فرار کند، اینک ترا مسلّط برخانه هاى کوفه کردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم ، غلامان واتباع خود رابفرست که کوچه و دروازه هاى شهر را محافظت نمایند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پیدا کرده حاضرش ‍ نمایند.
پس از منبر به زیر آمد و داخل قصر گردید، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست و مردم کوفه را رخصت داد که داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زیاد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمن پسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و این خبر را آهسته به او گفت ، ابن زیاد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى یافت پس محمّد را امر کرد که برخیزد و برود و مسلم را بیاورد و عبیداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد کس از قبیله قیس همراه او کرد.
پس آن لشکر آمدند تا در خانه طوعه رسیدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنید دانست که لشکر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشیر خود را برداشت وبه سوى ایشان شتافت آن بى حیاها در خانه ریختند آن جناب برایشان حمله کرد وآنها را ازخانه بیرون نمود باز لشکر بر او هجوم آوردند مسلم نیز بر ایشان حمله نمود و از خانه بیرون آمد.
ودر (کامل بهائى ) است که چون صداى شیهه اسبان به گوش مسلم رسید مُسلم دعا مى خواند دعا را به تعجیل به آخر رسانید وسلاح بپوشید وگفت : آنچه برتو بود اى طَوْعَه از نیکى کردى واز شفاعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نصیب یافتى ، من دوش در خواب بودم عمّم امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم مرا فرمود: فرداپیش من خواهى بود.(81)
و (مسعُودى ) و (ابوالفرج ) گفته اند: چون مسلم از خانه بیرون شد وآن هنگامه واجتماع کوفیان را دید ونظاره کرد که مردم از بالاى بامها سنگ بر او مى زنند و دسته هاى نى را آتش زده بر بدن او فرو مى ریزند فرمود:
اَکُلّما اَرى مِنَ الاَجْلابِ لِقَتْلِ ابْنِ عَقیلٍ یا نَفْسُ اُخْرُجی اِلَى الَمْوتِ الَّذی لَیْسَ مِنْهُ مَحیصٌ؛. یعنى آیا این هنگامه واجتماع لشکر براى ریختن خون فرزند عقیل شده ؟اى نفس بیرون شو به سوى مرگى که از او چاره و گریزى نیست ،پس با شمشیر کشیده در میان کوچه شد و بر کوفیان حمله کرد و به کارزار مشغول شدو رجز خواند.
شعر :
اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّحُرّاً
وَاِنْ رَاَیْتُ المَوْتَ شَیْئانُکْراً
کُلُّ امْرِءٍ یَوْماًمُلاقٍ شَرّاً
اَوْ یَخْلُطَ الْبارِد سُخْناً مُرّاً
رُدَّ شعاعِ(82) النَفْسِ فَاسْتَقَرّا
اَخافُ اَنْ اُکْذَبَ اَوْ اُغَرّا (83)

در کیفیت اسیرى و شهادت طفلان مسلم

چون ذکر شهادت مسلم شد مناسب دیدم که شهادت طفلان او را نیز ذکر کنم اگر چه واقعه شهادت آنها بعد از یک سال از قتل مسلم گذشته واقع شده ؛ شیخ صدوق به سند خود روایت کرده از یکى از شیوخ اهل کوفه که گفت : چون امام حسین علیه السّلام به درجه رفیعه شهادت رسید اسیر کرده شد از لشکرگاه آن حضرت دو طفل کوچک از جناب مسلم بن عقیل و آوردند ایشان را نزد ابن زیاد، آن ملعون طلبید زندانبان خود را و امر کرد او را که این دو طفل را در زندان کن و بر ایشان تنگ بگیر و غذاى لذیذ و آب سرد به ایشان مده آن مرد نیز چنین کرده و آن کودکان در تنگناى زندان به سر مى بردند و روزها روزه مى داشتند، و چون شب مى شد ....  ادامه مطلب ...