امام حسین علیه السلام

یکی از نشانه های جهل و نادانی ، نزاع و جدال با غیر اهل فکر است

امام حسین علیه السلام

یکی از نشانه های جهل و نادانی ، نزاع و جدال با غیر اهل فکر است

درآمدن جناب مسلم به کوفه و کیفیّت بیعت مردم

در فصل سابق به شرح رفت که حصرت امام حُسین علیه السّلام جواب نامه هاى کوفیان را نوشت و مُسلم بن عقیل را فرمان داد تا به سمت کوفه سفر نماید و آن نامه را به کوفیان برساند. اکنون ، بدان که جناب مسلم حسب الا مر آن حضرت مهیّاى کوفه شد...  ادامه مطلب ...

مُتفّرق شدن کوفیان بى وَفااز دور مُسْلِم بنعَقیل رحمه اللّه

اَبُومِخْنَف از یونس بن اسحاق روایت کرده و او از عبّاس جدلى که گفت : ما چهار هزار نفر بودیم که با مسلم بن عقیل براى دفع ابن زیاد خروج کردیم هنوز به قصر الاماره نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم یعنى به این نحو مردم از دور مسلم متفرّق شدند.(80)
بالجمله ؛ مردم کوفه پیوسته از دور مسلم پراکنده مى شدند و کار به جائى رسید که زنها مى آمدند و دست فرزندان یا برادران خویش را گرفته و به خانه مى بردند، و مردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند که سر خویش گیرید و پى کار خود روید که چون فردا لشکر شام رسد ما تاب ایشان نیاوریم ، پس پیوسته مردم ، از دور مسلم پراکنده شدند تا آنکه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد، در حالتى که از آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون این نحو بى وفائى از کوفیان دید خواست از مسجد بیرون آید هنوز به باب کِنْدَه نرسیده بود که در مرافقت او زیاده از ده کس موافقت نداشت ، چون پاى از در کِنْدِه بیرون نهاد هیچ کس با او نبود و یک تنه ماند، پس آن غریب مظلوم نگاه کرد یک نفر ندید که او را به جائى دلالت کند یا او را به منزل خود برد یا او را معاونت کند اگر دشمنى قصد او نماید.
پس متحیّرانه در کوچه هاى کوفه مى گردید و نمى دانست که کجا برود تا آنکه عبور او به خانه هاى بنى بَجیلَه از جماعت کِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَه رسید و او کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود و زوجه اسید خضرمى گشته بود و از او پسرى به هم رسانیده بود، و چون پسرش به خانه نیامده بود طَوْعَه بر در خانه به انتظار او ایستاده بود، جناب مسلم چون او را دید نزدیک او تشریف برد و سلام کرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:
یا اَمَةَ اللّهِ اِسْقنی ماَّءً.
شعر :
غریب کوفه با چشم پراختر
بدان زن گفت کاى فرخنده مادر
مرا سوز عطش بربوده از تاب
رَسان بر کام خشکم قطره آب
مرا به شربت آبى سیراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشامید آنجا نشست ، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت دید آن حضرت را که در خانه او نشسته گفت : اى بنده خدا! مگر آب نیاشامیدى ؟ فرمود: بلى . گفت : بر خیز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه کلام خود را اعاده کرد همچنان مسلم خاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت : سُبْحان اللّه ، اى بنده خدا! بر خیز به سوى اهل خود برو؛ چه بودن تو در این وقت شب بر در خانه من شایسته نیست و من هم حلال نمى کنم براى تو:
شعر :
شب است و کوفه پر آشوب و تشویش
روان شو سوى آسایشگه خویش
مسلم بر خاست فرمود: یا اَمَة اللّه ! مرا در این شهر خانه و خویشى و یارى نیست غریبم و راه به جائى نمى برم آیا ممکن است به من احسان کنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شاید من بعد از این روز مکافات کنم ترا،عرضه کرد قضیّه شما چیست ؟ فرمود :من مُسلم بن عقیلم که این کوفیان مرا فریب دادند و از دیار خود آواره کردند ودست از یارى من برداشتند و مرا تنها و بى کس گذاشتند ،طوعه گفت :توئى مسلم ؟!فرمود بلى . عرض کرد:بفرما داخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نیکو براى او فرش کرد وطعام براى آن جناب حاضر کرد، مسلم میل نفرمود، آن زن مؤ منه به قیام خدمت اشتغال داشت ، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون دید مادرش به آن حجره رفت و آمد بسیار مى کند در خاطرش گذشت که مطلب تازه اى است لهذا از مادر خویش از سبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح کرد، طَوْعَه خبر آمدن مُسلم رابه او نقل کرد واو را سوگند دادکه افشاء آن راز نکند، پس بلال ساکت گردید وخوابید.
وامّا ابن زیاد لَعین چون نگریست که غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ویسکن ،سرکشى واز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعةً واحده فرونشست با خود اندیشید که مبادا مسلم با اصحاب خویش در کید وکین من مکرى نهاده باشند تامُغافِصَةً بر من بتازند وکار خود را بسازند و بیمناک بود که دَرِ دارالاماره بگشاید واز براى نماز به مسجد در آید.
لاجرم مردم خویش را فرمان داد که از بام مسجد تختهاى سقف راکنده وروشن کنند وملاحظه نمایند مبادا مسلم واصحابش در زیر سقفها وزوایاى مسجد پنهان شده باشند، آنهابه دستور العمل خویش رفتار کردند وهرچه کاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زیاد را خبر دادند که مردم متفرّق شده اند و کسى در مسجد نیست ، پس آن لعین امر کردکه باب سدّه را مفتوح کردند و خود با اصحاب خویش داخل مسجد شد و منادى او در کوفه ندا کرد که هر که از بزرگان و رؤ ساء کوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است .پس در اندک وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمد و ثنا گفت : همانا دیدید اى مردم که ابن عقیل سفیه جاهل چه مایه خلاف و شقاق انگیخت ، اکنون گریخته است پس هر کسى که مسلم در خانه او پیدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر که او را به نزد ما آورد بهاى دیت مسلم را به او خواهم داد و ایشان را تهدید و تخویف نمود.
پس از آن رو کرد به حُصَیْن بن تَمیم وگفت .اى حُصَیْن ! مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچه هاى کوفه را محافظت نکنى و مسلم فرار کند، اینک ترا مسلّط برخانه هاى کوفه کردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم ، غلامان واتباع خود رابفرست که کوچه و دروازه هاى شهر را محافظت نمایند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پیدا کرده حاضرش ‍ نمایند.
پس از منبر به زیر آمد و داخل قصر گردید، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست و مردم کوفه را رخصت داد که داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زیاد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمن پسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و این خبر را آهسته به او گفت ، ابن زیاد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى یافت پس محمّد را امر کرد که برخیزد و برود و مسلم را بیاورد و عبیداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد کس از قبیله قیس همراه او کرد.
پس آن لشکر آمدند تا در خانه طوعه رسیدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنید دانست که لشکر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشیر خود را برداشت وبه سوى ایشان شتافت آن بى حیاها در خانه ریختند آن جناب برایشان حمله کرد وآنها را ازخانه بیرون نمود باز لشکر بر او هجوم آوردند مسلم نیز بر ایشان حمله نمود و از خانه بیرون آمد.
ودر (کامل بهائى ) است که چون صداى شیهه اسبان به گوش مسلم رسید مُسلم دعا مى خواند دعا را به تعجیل به آخر رسانید وسلاح بپوشید وگفت : آنچه برتو بود اى طَوْعَه از نیکى کردى واز شفاعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نصیب یافتى ، من دوش در خواب بودم عمّم امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم مرا فرمود: فرداپیش من خواهى بود.(81)
و (مسعُودى ) و (ابوالفرج ) گفته اند: چون مسلم از خانه بیرون شد وآن هنگامه واجتماع کوفیان را دید ونظاره کرد که مردم از بالاى بامها سنگ بر او مى زنند و دسته هاى نى را آتش زده بر بدن او فرو مى ریزند فرمود:
اَکُلّما اَرى مِنَ الاَجْلابِ لِقَتْلِ ابْنِ عَقیلٍ یا نَفْسُ اُخْرُجی اِلَى الَمْوتِ الَّذی لَیْسَ مِنْهُ مَحیصٌ؛. یعنى آیا این هنگامه واجتماع لشکر براى ریختن خون فرزند عقیل شده ؟اى نفس بیرون شو به سوى مرگى که از او چاره و گریزى نیست ،پس با شمشیر کشیده در میان کوچه شد و بر کوفیان حمله کرد و به کارزار مشغول شدو رجز خواند.
شعر :
اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّحُرّاً
وَاِنْ رَاَیْتُ المَوْتَ شَیْئانُکْراً
کُلُّ امْرِءٍ یَوْماًمُلاقٍ شَرّاً
اَوْ یَخْلُطَ الْبارِد سُخْناً مُرّاً
رُدَّ شعاعِ(82) النَفْسِ فَاسْتَقَرّا
اَخافُ اَنْ اُکْذَبَ اَوْ اُغَرّا (83)

مبارزه مسلم رحمه اللّه با کوفیان :

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده که چون مسلم صداى پاى اسبان را شنید دانست که به طلب او آمدند
گفت : اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت و از خانه بیرون آمد چون نظرش بر ایشان افتاد شمشیر خود را کشید و بر ایشان حمله آورد و جمعى از ایشان را بر خاک هلاک افکند و به هر طرف که رو مى آورد از پیش او مى گریختند تا آنکه در چند حمله چهل و پنج نفر ایشان را به عذاب الهى واصل گردانید، و شجاعت و قوّت آن شیر بیشه هیجاء به مرتبه اى بود که مردى را به یک دست مى گرفت و بر بام بلند مى افکند تا آنکه بکر بن حمران ضربتى بر روى مکرّم او زد و لب بالا و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا به هر سو که رو مى آورد کسى در برابر او نمى ایستاد چون از محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او مى زدند و آتش برنى مى زدند و بر سر آن سرور مى انداختند، چون آن سیّد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعى را از پا درآورد.
چون ابن اشعث دید که به آسانى دست بر او نمى توان یافت گفت : اى مسلم ! چرا خود را به کشتن مى دهى ما ترا امان مى دهیم و به نزد ابن زیاد مى بریم و او اراده قتل تو ندارد مسلم گفت : قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بى دین وفا نمى آید، چون آن شیر بیشه هیجاء از کثرت مقاتله اعداء و جراحتهاى آن مکّاران بى وفا مانده شد و ضعف و ناتوانى بر او غالب گردید ساعتى پشت به دیوار داد....  ادامه مطلب ...

در کیفیت اسیرى و شهادت طفلان مسلم

چون ذکر شهادت مسلم شد مناسب دیدم که شهادت طفلان او را نیز ذکر کنم اگر چه واقعه شهادت آنها بعد از یک سال از قتل مسلم گذشته واقع شده ؛ شیخ صدوق به سند خود روایت کرده از یکى از شیوخ اهل کوفه که گفت : چون امام حسین علیه السّلام به درجه رفیعه شهادت رسید اسیر کرده شد از لشکرگاه آن حضرت دو طفل کوچک از جناب مسلم بن عقیل و آوردند ایشان را نزد ابن زیاد، آن ملعون طلبید زندانبان خود را و امر کرد او را که این دو طفل را در زندان کن و بر ایشان تنگ بگیر و غذاى لذیذ و آب سرد به ایشان مده آن مرد نیز چنین کرده و آن کودکان در تنگناى زندان به سر مى بردند و روزها روزه مى داشتند، و چون شب مى شد ....  ادامه مطلب ...

درتوجّه حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام به جانب کربلا

چون حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام درسوم ماه شعبان سال شصتم از هجرت از بیم آسیب مخالفان مکّه معظّمه را به نور قدوم خود منورّ گردانیده در بقیّه آن ماه و رمضان و شوال و ذى القعده در آن بلده محترمه به عبادت حقّ تعالى قیام داشت و در آن مدّت جمعى از شیعیان از اهل حجاز وبصره نزد آن حضرت جمع شدند، و چون ماه ذى الحجّه درآمد حضرت احرام به حجّ بستند، وچون روز ترویه یعنى هشتم ذى الحجّه شد عمرو بن سعیدبن العاص با جماعت بسیارى به بهانه حجّ به مکّه آمدند، و از جانب یزید ماءمور بودند که آن حضرت را گرفته به نزد او برند یا آن جناب را به قتل رسانند. حضرت چون بر مکنون ضمیرایشان مطلّع بود از اِحْرام حجّ به عُمره عدول نموده و طواف خانه وسعى مابین صفا و مروه به جا آورده و مُحِل شد و در همان روز متوجّه عراق گردید...  ادامه مطلب ...